آری، آری، زندگی زیباست…
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
تیرماه بدون جشن تیرگان و تیرگان بدون تیر آرش و آرش بدون شعر سیاوش بی گمان کمی بی معناست. این نوشته را برای ماه تیر می نویسم . ماهی که درازای روشنی و گرمای روزهایش زبانزد است و یادآور روزهای پر خاطره گذشته. از دلشوره های امتحان تا شوق آغاز روزهای خوش تابستان. ماهی که زیستن را به من هدیه داد. از تیر و تیرگان و افسانه آرش بسیار نوشته اند و خوانده اید و شنیده اید و قصد بازگوییش را ندارم.
در این پست شعر بسیار زیبای آرش کمانگیر سروده زنده یاد سیاوش کسرایی با آوای خودش را به همراه متن شعر و اسکنی کم کیفیت از تنها چاپ این کتاب در سال ۱۳۵۰ خورشیدی به مناسبت سیزدهم تیرماه روز جشن تیرگان، روز ملی دماوند و یادروز آرش به همراه چند لینک با شما همخوان می کنم و مطمئن هستم که بارها و بارها از خواندن و شنیدن این شعر و توصیف بی همتای سیاوش کسرایی در تصویرسازی این داستان لذت خواهید برد. جشن تیرگان و روز ملی دماوند خجسته باد.
«رهگذرهایی که شب در راه میمانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار میخوانند،
و نیازِ خویش میخوانند. با دهان سنگهای کوه،
آرش میدهد پاسخ؛
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه،
میدهد امید. مینماید راه…»
تقدیم به همه کوهنوردان و ایران دوستان و به یاد حمید کامفیروزی که سال ها با این سرود خواند و قله ها را درنوردید.
♫شعر زیبای آرش کمانگیر – با خوانش سراینده، سیاوش کسرایی ♫
برف میبارد، برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش، درهها دلتنگ، راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ…
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی، یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟آنک آنک کلبهای روشن، روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش، قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز؛ آفتاب زر؛ باغهای گُل، دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛ عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن، آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛گاهگاهی، زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته، قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران ها شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را، در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی، پیشِ آتشها نشستن، دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیر مرد آرام و با لبخند، کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛ شعلهها را هیمه سوزنده،
جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده، بیدریغ افکنده روی کوهها دامان، آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز، ـ «شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.»
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بخت ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلیخورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی، روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد، صحنۀ گُلگشتها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی، میتراوید از گُلِ اندیشهها عطرِ فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛ خیمهگاه دشمنان پُر جوش.
مرزهای مُلک، همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بیسامان.
بُرجهای شهر، همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .
هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پُربار.
گرمرو آزادگان دربند، روسپی نامردمان در کار . . .
انجمنها کرد دشمن، رایزنها گردِ هم آورد دشمن، تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازکاندیشانشان بیشرم، – که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که میجُستند . . .
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان،» « آخرین تحقیر . . .»
« مرز را پرواز تیری میدهد سامان.»
« گر بهنزدیکی فرود اید،» «خانههامان تنگ»، «آرزومان کور . . .»
« ور بپرد دور، تا کجا؟ تا چند؟»
«آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بیگفتوگویی؛ هر طرف را جستوجو میکرد.
پیر مرد، اندوهگین، دستی بهدیگر دست میسایید
از میانِ درههای دور، گُرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید، باد، بالش را به پشت شیشه میمالید.
ـ «صبح میآمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست، دشت نه، دریایی از سرباز . . .
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بینفس میشد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز، لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو و دو و سه سه به پچپچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام، دختران، بنشسته بر روزن، مادران، غمگین کنارِ در.
کمکمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
بهجوش آمد، خروشان شد، بهموج افتاد؛
بُرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آنمرد با دشمن،
ـ « منم آرش، سپاهی مردی آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.
«مجوییدم نسب، فرزند رنج و کار، گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آمادۀ دیدار.
مبارکباد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارکباد!
دلم را در میان دست میگیرم.
و میافشارمش در چنگ؛
دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
دل، این بیتابِ خشمآهنگ . . .
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جامِ کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
در این پیکار، در این کار، دلِ خلقی است در مُشتم.
امید مردمی خاموش همپُشتم.
کمانِ کهکشان در دست، کمانداری کمانگیرم.
شهابِ تیزرو تیرم.
ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
بهچشمِ آفتابِ تازهرس جایم.
مرا تیر است آتشپر.
مرا باد است فرمانبر.
و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز، پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر بهسوی آسمان بر کرد، به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز، که تن بیعیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد بهلب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
« ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
بههر گامِ هراسافکن،
مرا با دیدۀ خونبار میپاید.
به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد، بهراهم مینشیند، راه میبندد؛
بهرویم سرد میخندد؛
به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را و بازش باز میگیرد.
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگِ اهرمنخو آدمیخوار است.
ولی آندم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است، فرو رفتن بهکامِ مرگ شیرین است.
همان بایستۀ آزادگی این است.
هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش، مرا پیکِ امیدِ خویش میداند.
هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش میآیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرۀ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
بهسوی قلهها دستان ز هم بگشاد:
«برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
برآ، ای خوشۀ خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.
چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
بهموجِ روشنایی شستشو خواهم، ز گلبرگِ تو، ای زرینهگُل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قلههای سرکشِ خاموش، که پیشانی به تُندرهای سهمانگیز میسایید، که بر ایوانِ شب دارید چشمانداز رویایی، که سیمین پایههای روزِ زرین را بهروی شانه میکوبید، که ابرِ آتشین را در پناهِ خویش میگیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید، چو پرچمها که از بادِ سحرگاهان بهسر دارید.
غرورم را نگه دارید، بهسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش، به یالِ کوهها لغزید کمکم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بیکلامی، با غمی جانکاه، ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.
کدامین نغمه میریزد، کدام آهنگ آیا میتواند ساخت، طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز، راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مُشت، همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش، از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او، پردههای اشک پی در پی فرود آمد.»
بست یکدم چشمهایش را، عمو نوروز، خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پیجو، در شگفت از پهلوانیها.
شعلههای کوره در پرواز، باد در غوغا.
ـ «شامگاهان، راهجویانی که میجستند، آرش را بهروی قله ها، پیگیر، باز گردیدند.
بینشان از پیکر آرش، با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون، به دیگر نیمروزی از پی آن روز، نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس، مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آفتاب، در گریز بیشتابِ خویش، سالها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
ماهتاب، بینصیب از شبرویهایش، همه خاموش، در دلِ هر کوی و هر برزن، سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت، سالها بگذشت.
سالها و باز، در تمام پهنۀ البرز، وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که میبینید، وندرون درههای برفآلودی که میدانید، رهگذرهایی که شب در راه میمانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار میخوانند، و نیازِ خویش میخوانند.
با دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ؛
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه، میدهد امید.
مینماید راه.»
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد بهروی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش.
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ . . .
کودکان دیری است در خوابند، در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کُندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود، پُرسوز
سیاوش کسرایی – شنبه 23 اسفند 1337
رهها دلتنگ.
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ . . .
کودکان دیری است در خوابند، در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کُندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود، پُرسوز
سیاوش کسرایی – شنبه 23 اسفند 1337
دریافت فایل صوتی – پخش در Soundcloud
دریافت نسخه اسکن شده کتاب آرش کمانگیر نوشته سیاوش کسرائی
– گوشه ای از داستان آرش کمانگیر و نبرد ایرانیان و تورانیان –
…آخرین فرمان:
باید اکنون پهلوانی از شما تیری کند پرتاب
گر به نزدیکی فرود آید،
مرزهاتان تنگ!
خانه هاتان کور!
ور بپرّد دور…
آه…
کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!
آرش می شنید و پیش می رفت. در میان همهمه و هیاهوی بعضی مردم کوته بین، دعا های خیری هم بدرقه راه آرش بود. از همه سو برای او آرزوی توفیق می شد. آرش برای آخرین بار چهره ایران زمین را می دید. زیر لب گفت: بدرود! … به کوهپایه رسید. به ستیغ کوه نگاه کرد. صبح آنروز ابتدایی تابستان، گل های وحشی و رنگارنگ البرز کوه، خوش آمد گوی قدم های استوار آرش بودند. برف بر قله کوه نشسته بود. خورشید هنوز جرات بیرون آمدن از پشت کوه را نیافته بود. آرش بالا رفت. هر چه بالا تر می رفت سکوت طبیعت فراگیر تر می شد. آرش شروع به نیایش کرد. سکوت محض بود و هر از چندی سو سوی بادی. آرش بر لبش سرود جاری کرد:
ز گل برگِ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم…
مردم به شور و شادی برخواستند. آنروز سیزدهم تیر ماه بود. جشن تیرگان بر پا شد. در میان جشن و سرور و آب پاشان، یاد آرش هیچ گاه از اذهان بیرون نرفت.
* شرح داستان آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده است اما شاهنامه از آرش کمانگیر نام برده است و در شاهنامه به داستان آرش اشاره شده است.
منابع و چند لینک دیگر برای خواندن بیشتر:
بخشی از این نوشته در چندین سایت بود که منبع اصلی آن را پیدا نکردم. من از اینجا کپی کردم و کامل آن را می توانید اینجا بخوانید:
http://tandispicture.blogfa.com/post-2.aspx
صدای شاعر را از وبلاگ حکایت ترانه باقی گرفتم و در جستجوی کیفیت بالاتر نیز هستم:
ماه تیر ماه گرماپایه: جشن تیرگان – انسان شناسی و فرهنگ:
http://anthropology.ir/node/5752
تیرگان، جشن باران و آرش کمانگیر – مروری بر ریشه این جشن:
http://ettelaat.net/06-03/news.asp?id=13075
سیزدهم تیر : جشن تیرگان ، روز ملی دماوند – انجمن کوه نوردان ایران:
http://www.alpineclub.ir/fa/node/411
آرش کمانگیر – ویکپدیا فارسی:
http://fa.wikipedia.org/wiki/آرش_کمانگیر
جشن تیرگان – ویکیپدیا فارسی:
http://fa.wikipedia.org/wiki/تیرگان
اجرای اپراتیک آرش کمانگیر، برنامه افتتاحیه جشنواره تیرگان/ سیما حسین زاده:
http://www.shahrvand.com/archives/40167
کتاب را به صورت اسکن بسیار کم کیفیت در سایت Persiangig پیدا کردم و با سختی توانستم کمی کیفیت را بهبود دهم و به PDF تبدیل کنم اما اگر اسکن بهتری از آن سراغ دارید لطف برای من بفرستید تا جایگزین کنم.